داستان خدیجه قسمت _ ۱
داستان واقعی .
روزی یک پارت میزارم دوست داشتین دنبال کنید .
دو خواهریم هردو هم هیکل و هم قدیم من از زهرا دو سال کوچیکترم تو خانواده ی معمولی به دنیا اومدم و متولد سال ۱۳۷۰ هستم .
صبح از گشنگی دلم بی تاب شده بود چون صبح زود تنها چند لقمه نون و پنیر و یک استکان چای مادر بزرگم (ننه سکینه )با هزار غر و منت با خاک قند شیرین کرده بود خورده و راهی مدرسه شده بودم.
منو خواهرم هیچوقت پولی نداشتیم تا مثل همکلاسی ها مون از بوفه ی مدرسه خوراکی بخریم و به همین دلیل همیشه زنگهای تفریح یا به بهانه ی درس خوندن داخل کلاس می موندیم و یا به گوشه ی خلوت حیاط می رفتیم تا از گزند نگاهای تمسخر آمیز بچه ها بدور باشیم .
من درس خون ترین شاگرد کلاس بودم و همه نمرهام بیست بود. امتحان ریاضی اون روزا رو خوب داده بودم ولی خواهرم کمی نمراتش پایین تر بود .
در حالیکه دیگه هیچ توانی در جسم کوچیکم نبود با خواهرم زهرا به سمت خونه راه افتادیم . کفشامون کهنه با روپوشا و کیف رنگو رو رفته که از دور مشخص بود چند ساله استفاده شده .همیشه همین لباسا رو می پوشیدیم و صدا مونم در نمی اومد .
سر کوچه ی خونه که رسیدیم صدای دادو فریاد های پدر و مادرم به گوشم رسید.
حتما مثل همیشه بازهم بی پولی و خماری به پدرم فشار آورده بود و مادرمو زیر مشت و لگدها گرفته بود تا بتونه با حقوق کمی که از کار تولیدی نصیبش میشد رو از چنگش در بیاره و خرج چند روز موادشو تامین کنه .
مادر بیچارم همیشه اینجور موقعه ها مقاومت میکرد اما وقتی نمیتونست در برابر کتک های پدرم طاقت بیاره با هزار فحش و بدو بیراه گفتن دستمزد چند ماهه اش را به بابام میداد تا دست از سرش بر داره. صدای جیغو داد مادرم و ناسزا های رکیکی که پدرم نثارش میکرد همه ی کوچه رو پر کرده بود و من تو دلم دعا ، دعا میکردم که هیچ کدوم از هم کلاسیهایم از اونجا رد نشن تا دوباره آبروم پیش شون نره و مسخرم نکنن .
جلوی در خونه که رسیدیم پدرم بیرون اومد ودر حالیکه بینیش رو با پشت دست میمالید و لبخندی به لب داشت بدون کوچکترین توجهی به ما ؛ زهرا که جلوش ایستاده بود رو هل داد و رفت که اگر من پشت زهرا نبودم خورده بود زمین.!!!
به غیراز تکونی که زهرا خورد چیز دیگه ای نگفت همیشه در برابر رفتارهای زشت دیگران همینجوری ساکتو بدون حرف میموند از چهرش مشخص میشد ناراحت شده ولی هیچ وقت به زبون نمی آورد .
به رفتار پدرم عادت کرده بودم خیلی اهل اشکو ناراحتی نبودم ولی زهرا برعکس من زود ناراحت و غمگین میشد با برخورد پدرم احساس کردم زهرا همه ی وجودش در یک لحظه شکست. به چهرش که نگاه کردم دلم به حال هردومون سوخت ته دلم ناراحت شدم بدون هیچ حرفی دستمو از بازوش جدا کرد و داخل خونه شد .
همونجا ایستادم و چند دقیقه ای به رفتن پدرم خیره شدم؛ هیکلش خمیده بود و قدرت نداشت قدمهاشو درستو حسابی برداره ، هنگام راه رفتن کفش های کهنه اش را به زمین می کشید و مدام بدنش رو می خاروند ؛ ده سال بیشتر نداشتم اما خوب میدونستم پدرم تریاک رو بیشتر از خانوادش دوست داره همیشه حاضر بود برای چند ساعت نشئگی دست به هر کاری بزند ، ....
ادامه دارد .
دوستان یه جاهایی اشتباه تایپی پیش میاد عجله ای مینویسم چون وقت ندارم به بزرگی خودتون نادیده بگیرین .
...